سخنان نيچه-سری شانزدهم
سخنان نيچه-سری شانزدهم
اگر بنا باشد كه اهل رحم باشم، نخواهم كه آن را بر زبان آورم و رحم آوردن ام همان به كه از دور باشد.
هر چه بيش تر خود را شاد كنيم، آزردن ديگران و در انديشه ي ِآزار بودن را بيشتر از ياد مي بريم.
هرگاه كه دردمندي را هنگام درد كشيدن ديده ام، از شرم اش شرمسار شده ام، زيرا به ياري برخاستن من غرور اش را پايمال كرده است.
زير بار منت هاي بزرگ بودن كينه توز مي كند نه سپاس گزار و چون نيكي كوچكي از ياد نرود به كرمي جونده بدل مي شود.
آدمي درشت ترين پاسخ را آنگاه مي دهد كه با فرزانگي خويش، حقيقت را در ميان مي نهد.
اينكه با فرزانگي ميانه ي خوب دارم و بسا خوب، از آن روست كه بسيار مرا به ياد زندگي مي اندازد!
نادانان، همانا مردم، رودي را مانند زورقي بر آن شناور؛ و در آن زورق، ارزش گذاري ها با وقار و روي پوشيده نشسته اند.
هر كه از خويش فرمان نبرد بر او فرمان مي رانند.
من كه بخشنده ام با خوشدلي مي بخشم، چون دوستي به دوستان. اما غريبان و مسكينان را بهل [ =گذاشتن كسي را به مراد خود ] تا خود از درخت من ميوه بچينند. اين گونه كمتر شرمسار مي شوند.
گدايان را يكسره بايد از ميان برداشت! به راستي، ايشان را چيزي دادن مايه ي آشفتگي است و چيزي ندادن نيز.
ادامه مطلب